...چشم هایش

...بهانه ای برای نفس کشیدن

تکه ای سیب در دهانم گذاشتم

ناگهان چشمان زیبایش در مقابلم پلک برهم زد

خیلی نزدیک بود... اما خیلی دور...

دلم لرزید!

یاد لبانش که حرف می زد و با چشمانش تا عمق چشمانم خیره شده بود افتادم

باز هم دلم لرزید...!

انگار دیگر دندان هایم توانایی خرد کردن سیب را نداشتند و سیب نجویده در گلویم فرو رفت. احساس خفگی و بغض داشتم!

آیا او دوستم داشت؟!

نمی دانم!

اگر دوستم داشت, هنوز هم در دلش جا دارم؟!

نمی دانم در دلش چه می گذرد!

فقط می دانم عاشق اویم.

عاشق نگاهش

عاشق رنگ سبزعسلی چشم هایش...

کاش تا همیشه تنهایم نمی گذاشت...

نوشته شده در یک شنبه 30 بهمن 1398برچسب:,ساعت 2:45 PM توسط melOdy| |

سلام دوستان عزیز...

من پیشاپیش نوروز 1392 رو به شما تبریک میگم

امیدوارم سال خوب و خوش و خرمی رو پیش رو داشته باشید....

نوشته شده در دو شنبه 28 اسفند 1391برچسب:,ساعت 5:53 PM توسط melOdy| |

کلمات از نوک قلمم چکه می کند....

تا سیلی راه نیفتاده، باید با چیزی محکمشان کنم!

به نظرم اشک هایم می توانند بستری برای شعرهایم باشند...!!!

نوشته شده در چهار شنبه 16 اسفند 1391برچسب:,ساعت 2:32 PM توسط melOdy| |

بیا تمامش کنیم؛ همه چیز را...

که نه من سر راه تو باشم، نه تو مجبور شوی به ماندن!

نگران نباش، قول می دهم کسی جای تو را نمی گیرد، اما تو فراموشم کن...!

بی خیالِ من؛

بی خیالِ همه ی خاطره های ریز و درشتی که جا گذاشتی.

بی خیالِ دفتر هایی که یکی پس از دیگری پر می شدند و

نامه هایی که تو هرگز نخواندی!

بی خیالِ دلی که شکست؛ بی خیال، بخند...

تو که مقصر نبودی!

من این بازی را شروع کردم

خودم هم تمامش می کنم.

می دانی؟

گاهی نرسیدن زیباترین پایان یک عاشقانه است!

بیا به هم نرسیم...!

نوشته شده در سه شنبه 15 اسفند 1391برچسب:,ساعت 4:15 PM توسط melOdy| |

دقت کرده ای فاصله ی بینمان چقدر زیباست؟

فاصله ی بینمان را فرش کرده اند؛

فرشی از آسفالت...

برایت زیبا نیست؟

بهتر است عینکت را عوض کنی.

نوشته شده در سه شنبه 15 اسفند 1391برچسب:,ساعت 4:13 PM توسط melOdy| |

همیشه همه چیز گفتنی نیست!

گاهی تموم حرفام رو جمع می کنم و می سپارمشون به چشمام

که شاید نگاه بتونه گویای حرفای خفه شده ی تو گلوم باشه...

اما انگار یادم رفته که خیلی وقته نگام هم نمی کنی!

کاش می فهمیدی بیزارم کردی از هرچی حرفه (که حرفه!)!

مدام میگی از زندگیت بدت میاد!

میگی خسته ای!

میگی خوشبختی رو به عمرت ندیدی!

میگی بدون شک یه روزی میری!

حتما؛.... دلیل همممممممه ی اینا منم؟! نه؟

پس چرا واسه خلاصی از این زندگی به قول خودت کوفتی و رسیدن به خوشبختی

که از نظر تو نمی دونم چه طعمیه،

کوچکترین تلاشی نمی کنی؟؟؟

اگه می خوای یه روز بری، من دیگه حرفی ندارم.

برو که بودنت زجر و عذاب دوتامونه

و نبودنت درد قابل تحمل دلتنگی.........

نوشته شده در سه شنبه 15 اسفند 1391برچسب:,ساعت 4:3 PM توسط melOdy| |

تو به سرعت و من آهسته تر...!

فرقی نمی کند که اگر تو ثانیه ها را به شماره نیندازی،

من چگونه گرد دقایق بچرخم و روز را سپری کنم...

همین که جهانی هست که من را در دل دارد و تو را؛ کافی ست!

همین که هر دو عقربه های یک ساعتیم!!!

نوشته شده در سه شنبه 15 اسفند 1391برچسب:,ساعت 3:58 PM توسط melOdy| |

ساعت نزدیک 12 شبه و من یه صندلی کنار خودم می ذارم تا جای خالیت رو بهتر ببینم.

هنوزم اون روز رو به خاطر دارم، روزی که تولدت گذشت و من حتی یه زنگ هم بهت نزدم...

توی این مسابفه که

"کی از همه بی تفاوت تره؟"

هیچ کدوممون نمی خواستیم بازنده باشیم؛ اما انگار نمی دونستیم

مسابقه ای که بازنده ای نداره، برنده ای هم نخواهد داشت...

پس به نظرت بهتر نبود ما به جای

غرورمون

همدیگه رو

نگه می داشتیم؟؟؟؟!!!

...ساعت 12 شبه و من از این نگرانم که تو بخوای امشب با تولد من تلافی کنی....................!!!!

نوشته شده در سه شنبه 15 اسفند 1391برچسب:,ساعت 3:50 PM توسط melOdy| |

با تکه ای کاغذ، دلم را از وسط به دو نیم کردی....

در گدان محبت عاریه ای ات کاشتی و با

آبمیوه های پاکتی عشق مسخره ات آبیاری کردی...

با دستمال ریا تمیز کردی

و نور تاریکی بر برگهایش تاباندی.........

نتیجه اش شد......:

کاکتوسی به نام من!

نوشته شده در سه شنبه 15 اسفند 1391برچسب:,ساعت 3:43 PM توسط melOdy| |

گاهی کم می آوری، حتی شده برای یک لحظه!

و آنگاه

در دریاچه ی افکارت تین فکر شنا خواهد کرد که:

...می توانم با زغال پنجره ای خاکستری روی

دیوار دلت

نقاشی کنم

و از آن به بیرون فرار کنم؟...

نوشته شده در سه شنبه 15 اسفند 1391برچسب:,ساعت 3:40 PM توسط melOdy| |

صورت مساله های مرا تکرار نکن...

خواندن بلدم، راه حل نمی دانم!

نوشته شده در سه شنبه 15 اسفند 1391برچسب:,ساعت 3:38 PM توسط melOdy| |

آنقدر محکم کاری می کنی که کارها عیب پیدا می کنند!

نردبانت را بینداز دوست من...

سقوط آزاد؛

فقط

چتر نجات می خواهد!

نوشته شده در سه شنبه 15 اسفند 1391برچسب:,ساعت 10:50 AM توسط melOdy| |

به کدامین نگاه، نگاه مهربانت را سپرده ای که چشمان بارانی ام را نمی بینی؟!

به کدامین دل، دل سپرده ای که دل همیشه ابری ام را نمی بینی؟!

با کدامین پاها هم قدمی، که پاهای بی قرار برای لحظه ای با تو بودنم را نمی بینی؟!

مگر این نگاه ها، از چشمان بارانی ام تو را آزار می داد؟!

مگر این دل عاشق به جز تو، محبتش را با دل دیگری تقسیم کرده بود؟!

مگر این پاها، به جز با قدم های تو، قدمی برداشته بود که اینگونه جوابشان را دادی؟!

میخواهم که کنارم باشی... تا همیشه!

پاسخ نگاه هایم را بدهی... همیشه!

محبت دلم را بپذیری... همیشه!

و با من قدم برداری... همیشه!

تا ابد...

نوشته شده در پنج شنبه 23 آذر 1391برچسب:,ساعت 3:50 PM توسط melOdy| |

خیلی وقت است که دیگر چای را با قند نمی نوشم...

می خواهم عادت کنم به تلخی...

و خوب می دانم که روزی، آنقدر به تلخی چشمانت عادت می کنم؛ که شیرینی خنده هایت

دلم را خواهد زد...!

بگذار ببینم کی بود بار آخری که منحنی لبخند می کشیدی،

روی نمودار شادی هایت...؟؟؟

یک سال؟

دو سال؟

نه؛!

انگار هزار سال نوری است که،

از کهکشان خنده هایت خبری نیست...!!!

اصلا بیا از خاطره هایم  برایت بگویم؛

خاطراتی که

روزگاری...

پر بودند از لحن کودکانه ی شادی

و حالا شده اند

درست شبیه صفحه ی حوادث روزنامه ها؛

سرد...

سوت و کور...

با تیتر های درشتی از اتفاقات غم انگیز...

مثل حادثه ی تلخ نگاهت!

یادت هست؟!

اعتراف می کنم که مقصر تو نبودی!

بی احتیاطی از دل من بود...

از دل من...!

نوشته شده در پنج شنبه 23 آذر 1391برچسب:,ساعت 3:30 PM توسط melOdy| |

گاه می آیم و می نویسم...

و تو فقط صبورانه می خوانی!

و همه ی نیاز من روی لبخند تو خلاصه می شود...

به من فرصت می دهی؛

فرصت نگریستن؛

مهربان بودن؛

دوست داشتن؛

و من،

فقط یک ماه،... شبیه لبخند تو می شوم:

پاک؛... بزرگ؛... عمیق؛...

و تو؛

با تمام وجودت پذیرای منی!

به راستی وسعت تو تا کجاست؟!

نوشته شده در سه شنبه 21 آذر 1391برچسب:,ساعت 3:13 PM توسط melOdy| |

من عادت دارم شبانه قبل از خواب،

چشمانم بارانی شود

و

دلم آتشین!

اما هیچ گاه.... در هیچ جا.... هیچ کس....

از من نپرسید؛

و من هم نگفتم...

یک بار برای همیشه

دلیلش را می گویم:

                                                 عشق...!

نوشته شده در سه شنبه 21 آذر 1391برچسب:,ساعت 3:8 PM توسط melOdy| |

در کوچه پس کوچه های قلبم

دنبال رهگذری می گردم تا

بی قرار ترین قلب دنیا

را

تقدیمش کنم...

اما از هرکجا شروع می کنم

به تو می رسم!

می بینم پایان هر شروعی

تویی!

نگو که قلب بی قرارم را نمی خواهی...!!!

نوشته شده در سه شنبه 21 آذر 1391برچسب:,ساعت 3:3 PM توسط melOdy| |

قلبش با رشته ای از محبت به کودکانش گره خورده است

و زندگی، سخت؛ اما عاشقانه برای او پیش می رود

برای او که بارها

زمین خورد....

و کسی؛

دستش را نگرفت...

اویی که هر بار نگاهش از نگاهی

سرد تر شد...

اویی که خرد شد...

شکست...

فراموش شد........

اویی که وجودش را همه با سنگدلی، انکار می کنند...

اما؛

نفس های پر درد هنوز می آیند و می روند...!!!!

نوشته شده در سه شنبه 21 آذر 1391برچسب:,ساعت 2:53 PM توسط melOdy| |

فلسفه ی لبخند تو چیست که اینگونه در منطق آن گم می شوم؟؟!

گاهی می اندیشم که لمس خاطره ی تو، شبیه هیچ حسی نیست....

و اینکه این قدر صریح تو را به رخ لحظه هایم می کشم؛

بی سابقه است!

پر شده ام

از تو...

می دانم!

می دانم که می دانی...

نوشته شده در سه شنبه 21 آذر 1391برچسب:,ساعت 2:48 PM توسط melOdy| |

برایت نوشتم از کابوس دلتنگی هایم....

از بارش تنهایی بر بام قلبم...

و تو؛

چه زود آموختی؛

صرف فعل رفتن را...

و می روم را

چه آسان

به زبان می آوری!

با تو ام؛

ای لمس حضورت به اندازه ی هیچ ثانیه...!

نوشته شده در سه شنبه 21 آذر 1391برچسب:,ساعت 2:44 PM توسط melOdy| |

دلم برای دستمال کاغذی های خانه مان می سوزد؛

هرشب به جای آرام گرفتن و خوابیدن...

در اشک های من غرق می شوند......!!!

نوشته شده در جمعه 17 آذر 1391برچسب:,ساعت 1:53 PM توسط melOdy| |

چقدر دیر آمدی!

اما می دانم اگر تو هم مرا دوست داشتی، آنقدر که من تو را؛

زودتر می آمدی!

حالا که آمده ای خوشحال نیستم.

دلیلش برایم مبهم است، چرایش را جوابی نیافتم،

اما انتظارت طعم دیگری داشت...

می دانی؟؟؟

نفس هایت بوی تازه ای گرفته...

شاید با یکی...

نه، نه!

حتما عطرت را عوض کرده ای!!!

نوشته شده در جمعه 17 آذر 1391برچسب:,ساعت 1:46 PM توسط melOdy| |

امروز هم به سر آمد و باز نیامدی!

چه بی خیال از کنار خیال هایم گذشتی و...

چه بی وفا از اینهمه وفا؛ دل بریدی...!

مرا که شاهزاده هزارویک شبت بودم، ساده از قصه ی رویاهایت بیرون زدی

و

سایه نشن غصه هایم کردی!

چاره ای کن برای تسلی پریشانی هایم که لحظه ها از درد حسرت،

ساعت ها شده اند!

بهانه نگیر که تمام بهانه ها را پی بهانه روانه کرده ام...

اگر خواستی از احوال من با خبر شوی،

رد پای اشکی؛

مرگ احساسی؛

یا جنون دیوانه ای را دنبال کن...

به راستی هنوز هم،

تنها

دلیل دلتنگی هایم هستی!

نوشته شده در دو شنبه 13 آذر 1391برچسب:,ساعت 7:44 PM توسط melOdy| |

دوست داشتن یعنی:

اینهمه آغوش برای تو بازه...

اما؛

تو همونومیخوای که بهت پشت کرده...

نوشته شده در دو شنبه 13 آذر 1391برچسب:,ساعت 7:41 PM توسط melOdy| |

نامه چارلی چاپلین به دخترش:

تا وقتی قلب عریان کسی را ندیدی بدن عریان خودت را نشان نده؛

هیچوقت چشمانت را برای کسی که معنی نگاهت را نمی فهمد گریان نکن!

قلبت را خالی نگاه دار... اگر هم روزی خواستی کسی را در قلبت جای دهی

سعی کن که فقط یک نفر باشد

و به او بگو:

که

تو را بیشتر از خودم و کمتر از خدا دوست دارم،

زیرا که

به خدا اعتقاد دارم

و به تو نیاز...

نوشته شده در دو شنبه 13 آذر 1391برچسب:,ساعت 7:30 PM توسط melOdy| |

به من بگو از کدامین غصه هایم با تو سخن بگویم که طاقت شنیدنش را داشته باشی؟

یا از کدامین قطرات اشکم بگویم که بخاطر نیامدنت، پشت ابرهای تنهایی دلم شروع به

چکیدن کردند و "تو"؛

بی خیال

مثل همیشه

به آسمان نگاه کردی و از باریدن اشک هایم گله کردی...

چتر بی وفایی هایت را باز کن

تا نبینی که من

پشت ابرها "برای تو" اشک میریزم...!

نوشته شده در یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:,ساعت 3:47 PM توسط melOdy| |

دلم گرفته از اینهمه ناباوری...

مگر در خلوت دلم جز صدای "تو" ترنمی دیگر هم شنیده می شود که اینگونه از تشویش پژواک ها در گوش جانت آزرده خاطر بودی؟!

دراین داستان که نامش را "عشق" می گذاشتی،

تراژدی رفتن تو، و ماندن من،

برای چندمین بار...

باید تکرار شود؟!

تا باور کنی که

ماندگار ترینم...!؟

کدام سخن تو را چنین پریشان کرده که حتی سایه ی خاطرات هم،

خیالت را رصد نمی کند؟!

بدون تو و نگاهت، بدون تو و بودنت،

مرهمی برای این دل نا شکیبا پیدا نخواهد شد...

نوشته شده در یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:,ساعت 3:30 PM توسط melOdy| |

تنها گواه دل ندادن به ترانه

تکثیر ناجوانمردانه است

چنین نکنید تا باهم باشیم....

ترانه یعنی حافظه ی خاطره های خوش و عاشقانه ی انسان!

نوشته شده در یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:,ساعت 3:23 PM توسط melOdy| |

ساده بگویم

نگاه؛ زاده ی علاقه است...

اگر دو چشم روشن عشق به تو نگاه کند، دیگر تو از آن خود نیستی

زمان می گذرد و زمانه نیز همان، کودک می شوی، جوان هستی و جوانی نمی کنی،

می گذری...

پیر می شوی، می مانی، باز هم مثل گذشته در پی گمشده ای هستی،

که با تو هست؛ نیست....

باز

در پی آن علاقه پنهان، آن نگاه همیشه تازه هستی، باز؛

آن دو چشم روشن عشق را؛ در غبار بی امان زمان جستجو می کنی

غافل از آنکه، او دیگر؛

تکه از تو شده, سایه ای خوش بر دل تو....

گوشه گوشه ی این دل خراب، سرشار از عطر نگاه توست؛ عزیز دل...!

نوشته شده در یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:,ساعت 3:7 PM توسط melOdy| |

یک بار خواب دیدن تو به تمام عمر می ارزد، به تمام عمر می ارزد!

پس نه،

نگو که رویای دور از دسترس خوش نیست، قبول ندارم...

گرچه به ظاهر جسم خسته است، ولی دل دریای ست؛ تاب و توانش بیش از اینهاست...

دوستت دارم

و تاوان آن هرچه باشد، باشد!

دوستت خواهم داشت بیشتر از دیروز

باکی ندارم از هیچ کس و هر کس، که تو را دارم، عزیز...

نوشته شده در یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:,ساعت 2:59 PM توسط melOdy| |


Power By: LoxBlog.Com